شادی جمعی باحاله. شادی فردی چطور به دست میاد؟ تنها بودن بعد از یک روز طولانی که در جمع بودی؟ گوش دادن به موسیقی در تنهایی، سیگار، بستنی خوردن در تنهایی؟ فیلم دیدن در تنهایی؟ همهاش شد در تنهایی. چون عادت کردم به تنهایی فکر میکنم خوشحالم یا فقط تو تنهایی راحتترم؟ از آدما خوشم نمیاد. خیلی وقته. هر کدام به طریقی اذیتم کردن و رفتن و یا مجبورم کردن برم. خیلی خستهام حس میکنم نمیتونم به خودم کمک کنم اما مطمئنم قراره صبح یا ظهر روز بعد بیدار شم و چای دم کنم، سیگار بکشم و سعی کنم کمی رو به جلو حرکت کنم.
تا کی باید کم کم رو به جلو حرکت کنم؟ اونقدر آهسته رفتم همیشه که الان هیچجا نیستم. یعنی در واقع جای خاصی نیستم. بقیه خیلی جاهای خاصی هستند.
دیگه از رفتن آشناها و دوستانم به خارج از کشور خوشحال نمیشم. قبلن اگر برای خودم ناراحت میشدم قطعن برای اونها هم خوشحال میشدم، اما الان فقط برای خودم ناراحت میشم. فقط برای خودم و خودم. حالم بده. شاید. شاید هم نه. همین الان چشمهام آب انداخت. توجهای نمیکنم. کوندهروتر از این صحبتهام، که کاش نبودم. کاش خیلی وقت پیش مرده بودم.
فکر نمیکردم تو این سن هنوز هم سردرگم باشم. حس میکنم چند تا کلمهی دیگه تا زار زدن فاصله دارم اما مهم نیست ادامه میدم چون باید نوشت. باید به خودم گوش بدم. چه کار باید بکنم؟ مشکلی با مشکلات ندارم فقط ای کاش
ای کاش حالم خوب بود و میتونستم بجنگم. فکر میکنم انصاف نباشه که ناتوان و توانا تو یه جنگ بجنگن. کجای این دنیا اصلن عادلانه بود؟
ناتوانم. هفتهای حداقل شش بار این حس رو دارم. هیچوقت خوب نشدم. همیشه فقط دور شدم. گذشته کمرنگ شد ولی هنوز اونجا هست. یعنی باید باشه اما اینکه من تمامش رو هنوز یادمه،
شاید هیچوقت نتونم بفهمم
شاید هیچوقت نفهمی
تو
مردی که پدر و زنی که مادرمه.
من تلاشمو کردم در صورتی که فقط باید سعی نمیکردم.
دیگه اشکی نمونده برای ریختن، فریادی هم نیست
و حتا واژهای
متاسفم
از براهنی....برچسب : نویسنده : feelslikeweonlygobackwards بازدید : 60